آفتاب از کوه سر بر مي‌زند

شاعر : سعدي

ماه روي انگشت بر در مي‌زندآفتاب از کوه سر بر مي‌زند
هر زماني صيد ديگر مي‌زندآن کمان ابرو که تير غمزه اش
تا نپنداري که خنجر مي‌زنددست و ساعد مي‌کشد درويش را
طعنه بر بالاي عرعر مي‌زندياسمين بويي که سرو قامتش
کاين گهر مي‌ريزد آن زر مي‌زندروي و چشمي دارم اندر مهر او
تا حبيبش سنگ بر سر مي‌زندعشق را پيشانيي بايد چو ميخ
نوش مي‌گيرند و نشتر مي‌زنندانگبين رويان نترسند از مگس
ور ببندي سر به در بر مي‌زنددر به روي دوست بستن شرط نيست
کاين سخن آتش به ني در مي‌زندسعديا ديگر قلم پولاد دار